5 پله تا مرگ

ساخت وبلاگ

آن زمان‌ها که یک دختر کوچولوی عاشقِ تاب بازی بودم همیشه حضرتِ پدر من را به پارکِ حوالیِ مسجدِ محله می برد. حتی یادم می آید یک بار 6 صبح هوسِ بازی کردم و پدر با اینکه تازه به خانه رسیده بود من را به پارک برد تا مبادا دلِ دختر کوچولویش بشکند! هنوز خورشید طلوع نکرده بود! :)

من تاب را به سرسره و سایرِ وسایلِ بازی ترجیح میدادم! برای همین همیشه اول سمتِ تابِ موردِ علاقه‌ام می رفتم و آن قدر بالا و پایین می پریدم تا حضرتِ عشق بیاید و من را روی تاب بنشاند و هُلم بدهد. پدر با همه‌ی قدرتش تاب را هُل می داد و من هم با همه‌ی توانم جیغ می کشیدم! :))

یادم هست همیشه حینِ هُل دادن می گفت:

تاب تاب عباسی

خدا حوا رو نندازی

اگه میخوای بندازی

تو بغلِ باباش بندازی

من فکر می کنم لحظه‌ی افتادن از بالای حدوداً 15 پله‌ی مسجدِ محله، اگر یک دستی 5 پله مانده به سقوط و ضربه مغزی شدن با لبه ی تیزِ پایینِ پله ها، دستم را به نرده‌های کنار گره زد، بخاطرِ این بود که آن لحظه بابا نبود تا حوا را بگیرد! من آن شعر را فراموش کرده بودم اما مخاطبِ شعر نه!

وقتی با تیشه میزنی به ریشه ی وبلاگت!...
ما را در سایت وقتی با تیشه میزنی به ریشه ی وبلاگت! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7blue-dreams9 بازدید : 90 تاريخ : پنجشنبه 18 خرداد 1396 ساعت: 11:16