حسِ خوبی دارد وقتی بدانی همین الان که در اتاقت تکیه دادهای به دیوار و صدای دعای دیوانه کنندهی جوشن کبیر را میشنوی و با زمزمهی هر اسمِ مقدسش مست میشوی، سه نفر در حرمِ آن عزیز که شش سال است در حسرتِ لمسِ ضریحش میسوزی، هر کدام گوشهای میانِ عاشقانههایشان دعایت میکنند بدونِ این که یکدیگر را ببینند و بشناسند! مادربزرگ و پدربزرگ گوشهای دیگر دعایت میکند و عمو و زن عمو هم حتی به یادت هستند. دوستانِ مادر یکی در حرمِ شاهچراغ و دیگری در مسجدِ محله! مادرِ مادربزرگ هم بینالحرمین است و آنجا برایت عاشقانه دعا میکند. خاله جانت هم تو را از یاد نبرده و مادر و پدر هم زیرِ لب چیزهایی میخوانند. خلاصه که امشب همه دعا میکنند برایت اما تو لال شدهای! حرف بزن! چیزی بخواه! نمیبینی درهای رحمتش را؟! بازِ باز است. حرف بزن! بشکن این سکوتِ لعنتی را...
وقتی با تیشه میزنی به ریشه ی وبلاگت!...برچسب : نویسنده : 7blue-dreams9 بازدید : 94